ذکر
در شبى حال بود و بیدارى |
گریه بود و حضور اذکارى |
|
در خجسته سحر گه آنشب |
از سرا آمدم برون بارى |
|
سر ببالا نموده ام ناگاه |
متحیر زصنعت بارى |
|
گفتم اى پاک آفریننده |
هست شاهى ترا سزاوارى |
|
دل ندارد هر آنکه این درگاه |
شب ندارد حضور و بیدارى |
|
همه یار است و نیست غیر از یار |
واحدى جلوه کرد و شد بسیار |
|
پس دم گرگ آشکارا شد |
تا سپید و سیاه پیدا شد |
|
از نسیم صباى عیسى دم |
مرده ها دسته دسته احیا شد |
|
دو موذن اذان مى گفتند |
کز فصول اذان دل از جا شد |
|
آن ببالاى ماذنه گویا |
وین بصحن سراى خوانا شد |
|
آن به تکبیر گفتن و تهلیل |
بهر اعلام خلق بالا شد |
|
وین به سبوح گفتن و قدوس |
با طیور دگر هم آوا شد |
|
نى موذن فقط بذکرش بود |
نى خروش از خروس تنها شد |
|
غلغله در عوالم امکان |
از سر عقل تا هیولا شد |
|
هر یکى از کمال توحیدش |
با زبان فصیح گویا شد |
|
همه یار است و نیست غیر از یار |
واحدى جلوه کرد و شد بسیار |
|
همه عاشق به ذات یکدیگر |
آن یکى وامق و دگر عذرا |
|
همه در آستان کعبه عشق |
گرم سبحان ربى الاعلى |
|
همه در حکم ذوالمنن تسلیم |
همه در کار خویشتن کوشا |
|
هر یکى در مقام خود ناطق |
که آیا بندگان خاص خدا |
|
همه یار است و نیست غیر از یار |
واحدى جلوه کرد و شدبسیار |
|
زنگ دل را زداى تا یارت |
بدهد در حریم خود بارت |
|
بخداى علیم بى همتا |
حاجتى نیست غیر زنگارت |
|
خواهش گونه گون نفسانى |
کرد در دام خود گرفتارت |
|
شد خدا بینییت ز خود بینى |
رفت دینداریت به دینارت |
|
من به یارم شناختم یارم |
نى به نقش و نگار پندارت |
|
سر تسلیم بایدت بودن |
گر بزارت کشند بردارت |
|
منطق قدس وحى قرآنى |
گر ز خوابت کناد بیدارت |
|
هم دلت یابد و زبان گوید |
بى ز چون و چرا و انکارت |
|
همه یار است و نیست غیر از یار |
واحدى جلوه کرد و شد بسیار |
(دیوان اشعار علامه عارف حسن زاده آملی)